روباهی چشمش به دانه های انگور درشت و بنفش رنگ و بسیار رسیده ای افتاد که بر بلندای شاخ درختی قرار داشت، سعی کرد خوشه وسوسه انگیز انگور را با سر پنجه خود بگیرد ولی ناکام ماند. خیز برداشت و با پنجه های گشوده به طرف خوشه انگور پرید ولی جز مقداری هوا چیزی دستگیرش نشد…بار دیگر با تمام توان سعی کرد ولی باز هم ناکام به زمین خورد…روباه بینی اش را بالا گرفت و با خودش گفت این انگورها هنوز نرسیده است و ارزش خوردن ندارد و با غرور و سربلندی تمام قدم زنان به کنام خویش در جنگل خزید. این حکایت دستمایه ایزاپ شاعر یونانی برای توصیف یک خطای استدلالی شده است. هنگامی که روباه داستان ما خود را ناکام در رسیدن به خوشه های خوشمزه انگور می یابد...
بیشتر بخوانید